حباب
امیدوار بودم،
که یه روز،
شایدم یه شب!،
ببینمش،
صداشو بشنوم،
اما وقتی زنگ زد، وقتی حرف زد، بدتر سوختم.
د آخه لامصب ذهنم درگیره،
من تو حبابی که از گذشته ساختم گیرم...
ولم کن
زندگی اونقدرام قشنگ نیست، اما میخوام زندگی کنم تا ببینم آخرش چی میشه.
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۱۷ ق.ظ توسط مهراز
|
.